۱۳۹۴ تیر ۱۰, چهارشنبه

یه قسمتی از فیلم هامون بود که حمید به همسرش (که شاید اون موقع هنوز دوستش بوده) چند تا کتاب میده. دونه دونه کتابها رو میزاره کف دستش و می گه .... حالا اگه میخوای مخت کار کنه این بخون... و یه کتاب میده دستش.   و دوباره می گه اگه میخوای درد بکشی اینو بخون.... بعدش هم زمزمه میکنه: مرا تو بی سببی نیستی، به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل! و سرش رو تکیه میده به قفسه های پشت سرش.

امروز عصری داشتم به همین فکر میکردم و یهو دلم خواست که شعر بخونم. اولش ناخودآگاه رفتم سراغ شاملو... بعدش دیدم نه حال شاملو نیست. یادم یه فروغ افتاد.... دیدم باز هم نه. الان یه چیزی میخوام آرامش داشته باشه. صلح.... طبیعت... دوستی...  انگار که حال شعرهای سهراب بود فقط. خلاصه اینکه یهویی یاد لحن و صدای حمید هامون افتادم که اگه میخوای درد بکشی فروغ بخون... اگه میخوای مغزت کار کنه شاملو بخون... اگه میخوای آروم شی سهراب بخون

یادت به شادی خسرو شکیبایی نازنین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر