۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

یکشنبه غروبها رو غالب آدمها دوست ندارن. من هم استثنا نیستم. امروز یکشنبه اس. البته الان شب شده. از 7 صبح سرکار شازده خانم بیدارم کرد و من شروع کردم به انجام کارهای خونه. باورش سخته که بگم تا همین نیم ساعت پیش هنوز داشتم کارهای خونه رو تکمیل میکردم. آدم باورش نمیشه که چقدر میتونه مشغول کارهای روزمره بشه و اگه بخوای به شکل سنتی که پدر و مادرهامون زندگی میکردن، زندگی کنی، مجبوری به جای 24 ساعت روز دست کم 36 ساعت داشته باشی و الا همیشه کلی کار هست که هقب میمونه. مطمئنم این فقط من نیستم که اینطورم و این گرفتاری زمانه ماست. الان خسته ام برای همین اومدم اینجا که بنویسم. که یادم باشه فردا کلی کار دیگه دارم و حتی طی این آخر هفته بهش فکر نکردم. باید منظم شم و دوباره برگردم به اون یکی بخش وجودم... بخش کاریم و دوباره بشم اون مادری غیر خونه داری که همیشه احساس گناه یه بخشی از ذهنشه برای اینکه فقط چند ساعت در روز برای بچه ش وقت میزاره.... میدونم که بچه م خیلی هم خوشبخته که من تمام شب و روز بهش فکر میکنم.... براش برنامه ریزی میکنم. هیچکدوم از کلاس و برنامه هاش رو از دست نمیدم. همیشه باهاش حرف میزنم و مثل یه آدم بزرگ برای حرفاش ارزش قائلم.... اما راستش از این سیستم کاری که اینهمه ما رو استثمار میکنه خسته ام. کارم رو دوست دارم اما امید داشتم کـــــــــــــاش میشد روزی فقط شش تا هفت ساعت کار کنم و وقتی برمیگردم خونه در واقع برگردم به بخش خانوادگی وجودم... کاش میشد این سیستم کاری رو عوض کرد و لذت بیشتری به زندگی آدمها اضافه کرد

من این بلاگ رو درست کردم که توش غر بزنم. وقتی خسته ام .... وقتی دلگیرم.... وقتی از چیزی کلافه ام اینجا می نویسم. وقتی هم مینویسم معمولا از ذهنم میاد بیرون. یه دوست گلی دارم که همیشه بهم توصیه میکنه که هر وقت دلم میگیره بنویسم. دارم به حرفاش گوش میدم. مــــــرسی دوستـــــم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر