۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

از امروز صبح همش شعر الکی نامجو توی سرم می پیچه. نمیدونم چرا.... شاید هم درست میگه و این انعکاس صداش از واقعیت اطراف ما ناشی میشه


یک فضای الکی، یک فضای الکی
از آمدن و رفتن ما سودی کو
یک حبوط الکی، یک سقوط الکی
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم، مامور که گرفت ما را بابا خیط نشد
به خدای الکی، یک به خدای الکی
....
دانشای الکی، دانشای الکی
.....
ادعای الکی، ادعای الکی
انتها.... انتهای الکی

و چقدر این انتها همینجوری و بی خبر و الکیه

دیشب دیدم یکی از آشناهامون توی شهر قبلی که زندگی میکردم، بطور ناگهانی فوت شده. همسن های خودمه و یه پسر 2-3 ساله داره. همینطور توی سرم همه چی می پیچه! راستش من هنوز خیلی شبیه این روشنفکرهایی نشدم که وقتی از مرگ یه کسی خبر میشن، در دم می پذیرن. من متاسفانه رابطه خوبی با مرگ آدمها ندارم. شاید حتی غیر آدمها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر